در خانه و جنگل به خودت عشق بورز
بسیار و مفصّل به خودت عشق بورز
می خواهی اگرکه عاشقی پیشه کنی
پیش از همه اوّل به خودت عشق بورز
آینده و آبرو و حیثیّت پَر
شان و شرف و شکوه و شخصیّت پَر
جایی که گرسنه اند آدم هایش
اخلاق و ادب،امید و امنیّت پَر
افسرده و خشک و فاقد شادابی است
در حسرت نور و یک شب مهتابی است
امیّد سراب است و دل خلق کباب
در مملکتی که غرق در بی آبی است
خوب است که در عزا و شادی نخوریم
یا بر سر جمع و انفرادی نخوریم
کاری که به ما ربط ندارد هرگز
درباره آن گه زیادی نخوریم
چون برگ خزان به رقص برمی خیزیم
از خُرد و کلان به رقص بر می خیزیم
روزی که اجل سراغ ما می آید
ما خنده کنان به رقص برمی خیزیم
اشعار مرا شنید و تحسینش کرد
غمهای مرا زدود و تدفینش کرد
احسنت و درود بر لبانت که شبی
بر تلخی من گذشت و شیرینش کرد
مثل سگ هار لاجرم گاز گرفت
آرام نه، با ظلم و ستم گاز گرفت
هر بار به هر کسی که خوبی کردم
هم دست مرا شکست و هم گاز گرفت
با عشق رفیق و آشنا خواهم شد
از خویشتن خویش جدا خواهم شد
از مرگ گریز نیست اما با عشق
از زندگی تلخ رها خواهم شد
خواهم که دمی از این جهان دور شوم
با سرخی قلاب لبت تور شوم
در جنگل آغوش تو ای کاش شبی
تقطیر شوم،محو و گم و گور شوم
سرشار تو و تشنه ی دیدار توام
همسایه ی دیوار به دیوار توام
ای بی خبر از من و دل عاشق من!
گفتی که:« چگونه ای»؟ گرفتار توام