در زمانی که مردم بدبخت
از نداری همه به گا رفتند
در خیابان برای یک لقمه
مثل نان توی آب وارفتند،
پسران امام جمعه ی شهر
در پی دزدی و ربا رفتند
چپشان پر شد و نشد معلوم
کی؟ چگونه؟به ناکجا رفتند؟
در زمانی که مردم بدبخت
از نداری همه به گا رفتند
در خیابان برای یک لقمه
مثل نان توی آب وارفتند،
پسران امام جمعه ی شهر
در پی دزدی و ربا رفتند
چپشان پر شد و نشد معلوم
کی؟ چگونه؟به ناکجا رفتند؟
عاری از نقد و توصیه هستیم
شاخ این شهر و ناحیه هستیم
فاقد آب و برق و گاز و همه
در جهان توی حاشیه هستیم
در نگاه جهانیان همچون
اژدها،مار غاشیه هستیم
در جهانی که شعر زیبایی است
دزد معنا و قافیه هستیم
از علی لاف می زنیم ولی
دوستان معاویه هستیم
کوزتیم و تمام منتظر
دست گرم تناردیه هستیم
اگر اعراب گاو شیر دهند
ما خر چین و روسیه هستیم
صورت ماه مرا یاد تو می اندازد
روی دلخواه مرا یاد تو می اندازد
ای که دستان تو هر درد مرا مرهم بود
درد جانکاه مرا یاد تو می اندازد
بندر و موج و شن و ساحل و واگویه ی موج
خواه ناخواه مرا یاد تو می اندازد
قوت قلب من و قبله ی راهم بودی
غربت راه مرا یاد تو می اندازد
هر چه از عشق و قشنگی است در این آبادی
ناخودآگاه مرا یاد تو می اندازد
مهربان بودی و بی مهری بیدادگران
گاه و بیگاه مرا یاد تو می اندازد
ای آدم بی کلّه و بی مایه و بیمار
ای بد دل و بی خاصیت و بی رگ و بی عار
اندرز مرا خوب کن آویزه ی گوشت
بر خاطر بی خاطره ات حک کن و بسپار
ای خانه ی پوشالی ات از خشت و گل و سنگ
شادی نکن از سوختن خانه ی اغیار
دنیاست سگ هاری و مانند همه کس
یک روز تو را هم کند افگار و لت و پار
یک روز تو را هم بگزد مار زمانه
در زیر لحاف و سر سجّاده و بازار
از بددلی وبدرگی و جنگ و تنفر
پرهیز کن و توبه کن و دست نگه دار
بدون رنگ حضورت غریب و دلتنگند
بهارهای پیاپی خزان و بی رنگند
برای دیدن تو چشمهای عاشق من
همیشه چشم به راهند و سخت دلتنگند
کشانده اند مرا تا به ناکجاآباد
تمام جادّه ها سنگلاخ و دل سنگند
تو مثل صُلح قشنگی میانِ چشمانِ
جماعتی که ملولند و خسته از جنگند
کلام بی تو ندارد طراوت و اثری
ترانه ها همه زجرآور و بدآهنگند
بدون عشق تو شادابی از چمن دور است
حلاوت از دهن و گرمی از سخن دور است
خیال و خواب خودم را چگونه وصف کنم؟
کنار شطّ شراب از تو پیرهن دور است
بیا و با لب خود عاشقانه ثابت کن
که قهر از لب و آغوش و آن بدن دور است
ندیدن تو محال و مجال دیدن تو
قبول کن که برای نگاه من دور است
من آن دیار غریبم که بی کسم بی تو
وطن تویی و غریب آن که از وطن دور است
گاه تلخ است و گاه شیرین است
علت درد و رنج و تسکین است
جنّت اغنیاست هر جایش
دوزخ مردمان مسکین است
جاهلش غرق عیش و نوش و خوشی
عاقلش در عذاب و غمگین است
ظاهرش دلفریب و سردرگم
معنی اش سخت سست و سنگین است
کافرش مدّعی دینداری
مؤمنش تاجر است و بی دین است
پوچی اش نیست قابل اغماض
قابل شرح و بحث و تبیین است
هر کسی که نخورد گولش را
لایق آفرین و تحسین است
انتخابی و دلبخواهی نیست
زشت و زیباست، زندگی این است
می دهی ترجیح ای که بر گرسنه،سیر را
کم ملامت کن زن و مرد و جوان و پیر را
یک نوک پا در خیابان و عزاداری بیا
تا ببینی عمق رشد و وسعت تغییر را
شِمر را در هیئت و با عینک دودی ببین
مست مِی بنگر یزید و اشقیا و شیر را
می کنند از جان و دل تعظیم و بر وی احترام
گوسفندانی که می بینند گرگ پیر را
حمله می آرند بر خولی و شمر تعزیه
ای خدا عقلی عطا کن مردم جوگیر را
می زند با تیر مژگان بر دل زار یزید
دلبری که می زند با ابرویش شمشیر را
رفته ای در لاک خود،وقت عزاداری بیا
تا کنی سیر و سیاحت سینه و زنجیر را!
سکوت است و صدایی نیست اصلا
نفس تنگ و هوایی نیست اصلا
در این بازار گرم دشمنی ها
رفیق و آشنایی نیست اصلا
میان دیوها از آدمیّت
نشان و ردّپایی نیست اصلا
شده دنیا جهنّم، هیچ جایش
سرای دلگشایی نیست اصلا
در این دنیای سرشار از پلشتی
برای عشق جایی نیست اصلا
دگر افسانه شد لیلی و مجنون
که مهری و وفایی نیست اصلا
ولیکن زندگی بی عشق ورزی
به جز خبط و خطایی نیست اصلا
کفر و دین بی تو دروغی است بزرگ
لطف و کین بی تو دروغی است بزرگ
دوزخ و جنّـت و هر چیز که هست
به یقین بی تو دروغی است بزرگ
بی تو ای عشق به من ثابت شد
که زمین بی تو دروغی است بزرگ