غروبِ سردِ تو و انتظار من تلخ است
بد است حال من و روزگار من تلخ است
دلم گرفته و بارانِ یأس می بارد
زبانِ شعر خزان و بهار من تلخ است
شراب،حالِ دلم را نمی دهد تسکین
به سوی هرچه که باشد فرار من تلخ است
قرارمان به قیامت چراکه فرجام ِ
قرارهایِ دلِ بی قرارِ من تلخ است
من آن دیارِ غریبم که بی تو سوخته ام
وَ سرگذشتِ من و انتحار من تلخ است
تمام ِ بازی من بر سرِ تو با دنیا
به شرطِ باختن است و قمار من تلخ است
شمال و جنگل و دریا چه لذّتی دارد؟
که کام جنگل و دریا کنار من تلخ است