با عشق رفیق و آشنا خواهم شد
از خویشتن خویش جدا خواهم شد
از مرگ گریز نیست اما با عشق
از زندگی تلخ رها خواهم شد
ای آدم بی کلّه و بی مایه و بیمار
ای بد دل و بی خاصیت و بی رگ و بی عار
اندرز مرا خوب کن آویزه ی گوشت
بر خاطر بی خاطره ات حک کن و بسپار
ای خانه ی پوشالی ات از خشت و گل و سنگ
شادی نکن از سوختن خانه ی اغیار
دنیاست سگ هاری و مانند همه کس
یک روز تو را هم کند افگار و لت و پار
یک روز تو را هم بگزد مار زمانه
در زیر لحاف و سر سجّاده و بازار
از بددلی وبدرگی و جنگ و تنفر
پرهیز کن و توبه کن و دست نگه دار
لبهای تو سرمنشا سرمستی و شادی است
بد مست چو میخانه ببیند خوشش آید
بدون رنگ حضورت غریب و دلتنگند
بهارهای پیاپی خزان و بی رنگند
برای دیدن تو چشمهای عاشق من
همیشه چشم به راهند و سخت دلتنگند
کشانده اند مرا تا به ناکجاآباد
تمام جادّه ها سنگلاخ و دل سنگند
تو مثل صُلح قشنگی میانِ چشمانِ
جماعتی که ملولند و خسته از جنگند
کلام بی تو ندارد طراوت و اثری
ترانه ها همه زجرآور و بدآهنگند
خواهم که دمی از این جهان دور شوم
با سرخی قلاب لبت تور شوم
در جنگل آغوش تو ای کاش شبی
تقطیر شوم،محو و گم و گور شوم
خسته از دوری تو
با دلی عاشق و شوری در سر
به تو بر می گردم
باز با بوسه ای از جنس غزل
عشق را معنا کن
قفل را، در را نه
بغلت را واکن
ای که عُمری کنار من بودی
عشق تو با دلم عجین شده است
داخل رودخانه ی قلبم
سنگ یاد تو ته نشین شده است
من همان رودخانه ی دردم
که پُر از شوق دیدنت هستم
چشم در راه چشمهای تو و
بی قرار رسیدنت هستم
پیش من پرسه می زند شب و روز
خاطرات قشنگ و رؤیایت
آه! باید چگونه سر بکنم
با غروب نیامدن هایت
بی تو قلب زلال من کدر است
بی سرانجام و خانه بر دوشم
ای تو آرامش همیشگی ام
غرق شو باز هم در آغوشم
سرشار تو و تشنه ی دیدار توام
همسایه ی دیوار به دیوار توام
ای بی خبر از من و دل عاشق من!
گفتی که:« چگونه ای»؟ گرفتار توام
سن سیز چای شیرین اولماز
هئچ بیر شی درین اولماز
قیش دیر آمما قوجاغیم
سن اولسان سرین اولماز
Sən siz çay şirin olmaz
Heç bir şey dərin olmaz
Qiş dir amaa qucağim
Sən olsan sərin olmaz
اغواگر و از عشق لبریز است
لحن صدای تو
شعری دل انگیز است