چشم من ابر شمال است نباید بروی
غیبتت فرض محال است نباید بروی
بعد تو در رگ آینده و شادی هایم
غم و اندوه و ملال است نباید بروی
نقش دیوارم و این هستی بی معنی من
نقشی از خواب و خیال است نباید بروی
لحظه ی تلخ جدایی و خداحافظی ات
اوج و آغاز زوال است نباید بروی
خاطرات تو مرا کُشته و در جاده ی مرگ
پای من روی پدال است نباید بروی
خوب است که ترک عقل و ادراک کنیم
با جام شراب، غصه را پاک کنیم
بگذار در آغوش عزیز خودمان
با بوسه عشق مرگ را خاک کنیم
ای کسی که روح و قلبم آشیان توست
شعرهای سرخ من
اقتباسی از لبان توست
گرچه غرق ظلمتیم و نور نیست
درد و غم همزاد ماست
شادی از ما دور نیست
با بغض نشانه ی تو را می گیرند
هی جانب خانه ی تو را می گیرند
هر وقت که دور می شوی از پیشم
لبهام بهانه ی تو را می گیرند
زندگی به جز
عشق و قلبهای عاشق و تپنده نیست
جای اخم و گریه لطف کن بخند
چونکه در قمار زندگی
با حضور مرگ
هیچ کس برنده نیست
جز عشق گذرگاه دلاویزی نیست
در هیچ کجا زمین زرخیزی نیست
از چیز دگر نگو و از عشق بگو
در زندگی ات که عشق کم چیزی نیست
کی قلعه ی اندام تو تسخیر شود
در جان و دلم عشق سرازیر شود؟
روح و تن یخ کرده ی من پیش از مرگ
ای کاش در آغوش تو تبخیر شود
دلباخته ی پلنگ چشمان توام
دیوانه آب و رنگ چشمان توام
در جبهه ی عاشقیّ و در سنگر عشق
تسلیم غم قشنگ چشمان توام
شد پخش و پلا جان و تنم بعد از تو
اندوه و بلا شد وطنم بعد از تو
آن کشور غارت شده هستم که مدام
در حال فرو ریختنم بعد از تو