جز عشق گذرگاه دلاویزی نیست
در هیچ کجا زمین زرخیزی نیست
از چیز دگر نگو و از عشق بگو
در زندگی ات که عشق کم چیزی نیست
کی قلعه ی اندام تو تسخیر شود
در جان و دلم عشق سرازیر شود؟
روح و تن یخ کرده ی من پیش از مرگ
ای کاش در آغوش تو تبخیر شود
دلباخته ی پلنگ چشمان توام
دیوانه آب و رنگ چشمان توام
در جبهه ی عاشقیّ و در سنگر عشق
تسلیم غم قشنگ چشمان توام
شد پخش و پلا جان و تنم بعد از تو
اندوه و بلا شد وطنم بعد از تو
آن کشور غارت شده هستم که مدام
در حال فرو ریختنم بعد از تو
وقتی تو نیستی همه ایام من غم است
جای شراب در رگ و در جام من غم است
در کوچه های خلوت و شب های بی کسی
تنها رفیق و همدل و همگام من غم است
بر سفره ای که جای تو بسیار خالی است
صبحانه و ناهار من و شام من غم است
می بارد آنچه بی تو زمستان و در بهار
باران و برف نیست که بر بام من غم است
از لحظه ای که رفتی و دیگر ندیدمت
دنیای من به رنگ غم و نام من غم است
کلید معبد آغوش را به من بدهید
شراب ِآن لب خاموش را به من بدهید
برای گفتن از عمق پوچی هستی
دل و دو دیده ی مدهوش را به من بدهید
من از خدای خشن خوف دارم آدرس ِ
خدای خوب و خطاپوش را به من بدهید
دوای درد خماریّ من به دست شماست
لبان مستِ شفانوش را به من بدهید
غزل زبان نو و فکر تازه می خواهد
نگاه نابغه ی یوش را به من بدهید
اسطوره و روح معبد شعر منی
زیبایی و لطف بی حد شعر منی
در بود و نبودم جریان داری تو
معنای سکوت ممتد شعر منی
در حسرت نقطه چین لبهای توام
عمریست که شب نشین لبهای توام
ای کشف و شهود همه عالم با تو
من کاشف سرزمین لبهای توام
خوب است اگرکه کینه توزی نکنیم
از راه حرام کسب روزی نکنیم
کاری اگر از توانمان خارج بود
وعده ندهیم و گنده گوزی نکنیم
از شعر و شراب و سرخوشی لبریزی
شیرینی و دلنشین و شعر انگیزی
دفترچه خاطرات من از تو پُر است
تو دختر موطلایی پاییزی