بر نکبت و اوضاع بشر می خندی
هر لحظه و هر شام و سحر می خندی
وقتی که به پوچی جهان پی ببری
با قهقهه و عمیق تر می خندی
بو سؤزوم لاپ درین دیر گؤزلیم
آنلامی درک اولماز
دؤز آدامین سؤموگو برک اولماز
bu Sözüm lap dərin dir gözəlim
Anlami dərk olmaz
Düz adamin sümüyü bərk olmaz
سکوت است و صدایی نیست اصلا
نفس تنگ و هوایی نیست اصلا
در این بازار گرم دشمنی ها
رفیق و آشنایی نیست اصلا
میان دیوها از آدمیّت
نشان و ردّپایی نیست اصلا
شده دنیا جهنّم، هیچ جایش
سرای دلگشایی نیست اصلا
در این دنیای سرشار از پلشتی
برای عشق جایی نیست اصلا
دگر افسانه شد لیلی و مجنون
که مهری و وفایی نیست اصلا
ولیکن زندگی بی عشق ورزی
به جز خبط و خطایی نیست اصلا
همسایه ی هم در این حوالی هستیم
از هیچ پُریم و پوچ و خالی هستیم
داریم غم گذشته و تا به ابد
در حسرت فردای خیالی هستم
ای کسی که قلب من سرشار از امّید تو است
تو کجا هستی که جان عاشقم
تشنه آغوش خورشید تو است
کفر و دین بی تو دروغی است بزرگ
لطف و کین بی تو دروغی است بزرگ
دوزخ و جنّـت و هر چیز که هست
به یقین بی تو دروغی است بزرگ
بی تو ای عشق به من ثابت شد
که زمین بی تو دروغی است بزرگ
ای علت زخم کهنه و کاری ما
ای دشمن بیداری و هشیاری ما
تو کیستی و چه کار داری اصلا
با زندگی و چهاردیواری
نه جام شراب ناب و مردافکن داشت
نه روز بدون غصه و شیون داشت
دررفت از این جهنم و راحت شد
هر شخص که قصد زندگی کردن داشت
بیلمه سم ده کیمین دیر
بو سؤز گؤزل، متین دیر
عاشیق اولماق لاپ آسان
عاشیق قالماق چتین دیر
محفل ما گرچه بی جام و شراب و ساقی است
این که فعلا زنده ایم
جای شکرش باقی است